خسته بودم و افسرده. نمیدانستم میپذیردَم یا نه. به عقب که برمیگشتم، تلّی از گناه میدیدم و افق روبرو هم برایم سیاه بود.
آهسته و نرم گام میزدم و به دنیایی از شرم میاندیشیدم؛ شرم از شکستن پیمانۀ پیمانها که بارها با سنگ عصیان، شکسته و راه بازگشت را بر خویش بسته بودم.
قدمهای لرزانم را با این جملهها همراه کرده بودم: مگر میشود با این همه گناه، در حوالی درگاهش راهم دهد؟ چه رسد به پناهِ سقف و سایبانش!
مگر این همه سیاهی را می¬شود به نور مبدّل کرد؟ چشم امید، به این همه گناه که بیفتد معنای خویش را فراموش میکند. من که ناامیدم، چه کنم؟
او چگونه با من روبرو خواهد شد؟ در را که کوفتم، باز خواهد کرد؟ یا درِ باز را هم به رویم خواهد بست؟
اگر در را باز کرد، قهر و غضبش را به استقبالم میفرستد یا رأفت و مهربانیاش؟ آیا عذرم را میپذیرد یا چوب ملامت بر سرم میکوبد؟ اگر بخشید، ردم میکند یا نگهم میدارد؟
با این همه زشتی، دوستم دارد یا تحمّلم میکند؟ آیا منتظر نشسته است یا مرا فراموش کرده؟
نزدیک خانه که شدم قلبم ایستاد. نفسم به شماره افتاد.بند بند تنم لرزید.
نمیدانستم چه بگویم. اوّلین جملهای که به زبانم آمد این بود: «الهی لاتُؤَدِّبنی بِعُقُوبَتِکَ»
اله من! مرا با عقوبت خویش ادب نکن.
این جمله، قفل زبانم را گشود و محو سخن گفتن با او شدم. وقتی برای حرفهایم گوش شنوا پیدا کردم، دیگر ندانستم چگونه و چه اندازه سخن میگویم. هر چه پیش رفتم، امیدم بیش شد. پاسخ پرسشهایم را یافته بودم.
او منتظر من نشسته بود. پیش از این که بیایم سفرۀ رحمتش را گسترده بود.
در باز بود و خودش چشم به راهم. وقتی به بارگاهش راه یافتم، به دنبال بار گناهم بودم. ولی هر چه گشتم، نیافتم. معلوم بود پیش از این که آمده باشم، همه را محو کرده.
استقبال او از من،چونان بندهای بود که تا به حال جانش را به گناه نیالوده.
همۀ اینها را من از «ابوحمزه» فهمیدم. «ابوحمزه» نام یک شخص نیست. قصّۀ من و خداست…